صبح روز یکشنبه، نیمهی شعبان 1429 مقارن با 27 مرداد 87، اول طلوع آفتاب از اتوبوس پیاده شدیم و به طرف «فندق الکوثر» که از قبل برایمان رزرو کرده بودند، به راه افتادیم. مسیر هتل از داخل بازاری میگذشت که حرم امیر المؤمنین علیه السلام در انتهایش به چشم میخورد.
همان اول کار، یک سیمکارت عراقی خریدم و خبر بهسلامت رسیدنمان را دادم و خانوادههایی (قابل توجه دوستان مجرد!) را از نگرانی رهاندم. از میان بازار آذینبندی شده پیش میرفتیم و خودمان را هر لحظه به گنبد با عظمت حرم نزدیکتر میدیدیم. نزدیک دری رسیدیم که تابلو سبز رنگ زیبایی بر فرازش جلوهگری میکرد: السلام علیک یا ابا الحسن روحی لک الفداء. نوای دعای صباح امیر المؤمنین (ع) از بلندگوی حرم به گوش میرسید. عدهای جلوتر رفته بودند و ما هنوز به هتل نرسیده، با فرمان عقبگرد مواجه شدیم. صاحب هتل، که خیر سرش مسئول امور ما در عراق بود، پس از تأخیر ما هتل را به کاروان دیگری داده بود؛ جالب اینکه ما به خاطر کمکاری خودش دیر رسیده بودیم. خسته و کوفته دو برابر راه رفته را برگشتیم و در «فندق الزاهد» مستقر شدیم. هتل که چه عرض کنم؛ از همان جاهایی بود که بعضی «زوّار کشها» در مشهد خودمان زائر را به اسم هتل میبرند و بندگان خدا را در برابر عمل انجام شده قرار می دهند.
با سیّد حیدر هماتاق شدم. بعد از صبحانه و استحمام، فرصت کوتاهی برای استراحت فراهم شد. قرار بود ساعت 10:30 حرم برویم. برای تکمیل مولودی امام زمان - عجّل الله تعالی فرجه - نتوانستم استراحت کنم. قصد کرده بودم این مولودی را در حرم امیر المؤمنین (ع) بخوانم و عرض ادب کنم.
همراه اهل کاروان، جوانهایی که با هزار اشتیاق راهی زیارت امامانشان شده بودند، به طرف حرم حرکت کردیم. دل توی دلم نبود؛ نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. به اطراف دیوارهای بلند حرم که رسیدیم، گریهام گرفت. برای ورود، به سمت در پایین پای حضرت رفتیم که روبهروی ایوان طلای با شکوه مولا و موسوم به «باب الامام الرضا (ع)» است. توقع نداشته باشید که بتوانم آن لحظه را توصیف کنم. بعد از سالها یا علی گفتن، حالا بر درگاهش ایستاده بودیم و کاری غیر از اشک ریختن ازمان بر نمیآمد. روز عید بود و ما در خانهی آقایی ایستاده بودیم که به یتیمنوازی معروف است. از طرف بچهها به آقا گفتم: شما یتیم نوازی و ما هم یتیم؛ کسی که امام زمانش رو نبینه، یتیمه. امروز ذست نوازشتو رو سرمون بکش. های های بچهها بلند شده بود. هیچکس در این دنیا نبود. در خانهی علی (ع) بودیم و شعری بهجا تر از شاهکار شهریار به ذهنم نمیرسید:
برو ای گدای مسکین در خانهی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
و حاج آقا، پدر یکی از بچههای کاروان، ادامه داد:
بهجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا
دلمان کربلایی بود و نمیشد از این بیت گذشت:
بهجز از علی که آرد پسری ابو العجایب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
به گواهی همهی بچهها، همهی رنج سفر، و بیاغراق همهی غمهای عالم، در همان لحظهی اول ایستادن بر در حرم مولا از تن و جانمان رخت بر بست. بعد از خواندن اذن دخول، از هم جدا شدیم که تا فاصلهی مانده به اذان ظهر، زیارت کنیم.
با پاهایی لرزان وارد تنها صحن و رواق حرم امیر المؤمنین (ع) شدم. عظمت ایوان طلا آن قدر بود که مدام، حقارتم را به رُخم میکشید. شبکههای ضریح را که در دست گرفتم، یک لحظه احساس کردم که نفسم بالا نمیآید؛ کم آورده بودم. درست حالت کودکی را داشتم که در برابر بزرگمردی ایستاده است و هیچ حرفی برای گفتن ندارد. نیازی به اغراق نیست؛ اینجا ضریح امیر المؤمنین علی علیه السلام، مرد همهی دورانها بود.
زیارت امین الله خواندم و کیف کردم که این بار، در حرم مولا هستم و «السلام علیک یا امیر المؤمنین» را خطاب به خودش میگویم. یادم آمد که بارها در حرم امام رضا علیه السلام، این قسمت را به «السلام علیک یا علیّ بن موسی» تغییر داده و در حسرت زیارت علی (ع) سوخته بودم. و بعد، دو رکعت نماز زیارت مزیّن به یاسین و الرحمان و دو نماز زیارت برای حضرت آدم و حضرت نوح علیهما السلام، که در چند قدمی امیر المؤمنین (ع) مدفونند، پایان زیارت روز اول بود.
عظمت و مظلومیت حضرت در حرمش همزمان به چشم میخورد. صحنی کوچک و ساده، اما با ایوانی بسیار بلند و پرشکوه، ضریحی با عظمت و دیوارهای صحن که از فرط بلندی گویی سر به آسمان میسایند. بر فراز دیوار در فواصل معین هم پرچمهای سبزی بر افراشته شده است. با این همه، از در و دیوار حرم غربت و تنهایی میبارد.
به شوق خواندن نماز جماعت ظهر و عصر در صحن محقر و خاک گرفتهی حرم، بیرون آمدم. اذان تمام شد، اما دریغ از برپایی نماز جماعت. پیش از آن شنیده بودم در حرم امیر المؤمنین (ع) از نماز جماعت خبری نیست، اما باورم نشده بود و به حساب شوخی گذاشته بودم. از خدام حرم پرسیدم و آنها تصدیق کردند که نماز جماعت برگزار نمیشود. از علتش که جویا شدم، هر کس چیزی گفت: به خاطر ساخت و ساز داخل صحن؛ شاید روزهای دیگر برپا شود و ... کاشف به عمل آمد که ظاهراً به دلیل اختلاف نظرهای فکری و سیاسی، هیچکس دیگری را قبول ندارد که پشت سرش به نماز بایستد. در هر گوشهای، حاج آقایی (غالباً ایرانی) را میدیدی که جلو ایستاده و جماعتی به او اقتدا کردهاند. مولا چهقدر مظلوم است که خود در نماز به شهادت رسیده، اما در حرمش نماز جماعت برپا نمیشود!
بعد از ناهار دوباره بانگ اثاثکشی زدند. این بار راهی «فندق نور النجف» شدیم؛ جایی تمیزتر و با امکانات بهتر که سرانجام اقامتگاه دائمیمان در نجف شد.
این بار در اتاقی 6 نفره با سیّد حیدر، سیّد جلال الدین، یاسر، علیرضا و مصطفی همراه شدم. بعد از نماز مغرب و عشا و شام، مثل جسد افتادیم تا برای برنامههای فردا سرحال باشیم.
ادامه دارد ...
موضوعات مرتبط:
برچسبها: گوناگون